حضرت علی :
« فقر که از در بیاید ایمان از پنجره خارج می گردد »
پیرمرد، هفت سر عائله داشت.کار و بارش سکه نبود،ولی از بازوی خودش نون در می آورد.بیل می زد،فرغون رو می برد،آجر رو آجرا می چید،که چی؟که وقتی با دست عرق پیشونیش و پاک می کنه نفسی راحت بکشه که خدایا شکرت،بچه هام نون حروم نمی خورن...
یه روزی تنگ غروب،وقتی خسته از کار می اومد،پشت در صدای ننه کبری رو شنید.انگاری داد می کشید،هوار می زد.
ـ رسوات میکنم لقمه حروم.بگو کفش هارو واست کی خریده؟حالا کبری واسه من دله شدی؟ وای اگه بابات بفهمه می دونی خون می کنه؟
صدای گریه،صدای کبری بود ولی اون قرشمال کبری نبود،آخه کبری غیر چشم بابا و چشم ننه حرفی دیگه بلد نبود.ولی هر چی که بود صدا صدای آشنا بود.
ـ آخه من حق ندارم یه کفش نو داشته باشم؟باقی دوستام به طلاشون می نازن.توی هر روز خدا یه مدل کفش می پوشن.یه مدل لباس دارن. مگه من دل ندارم؟ آی خدا چیکار کنم؟
پیرمرد با این که مریض نبود سرفه ای کرد.بچه ها بابا اومد.زینب و کوکب دویدن به سمت در.ننه کبری انگاری هول شده بود.کبری هم تندی پرید، چند تا پیاز جلوش گذاشت،جیکش هم در نیومد.ولی کفش ها اون وسط مانور می داد. پیرمرد زینب و کول کرده بود و بغلش زینب و داشت. وارد خونه که شد،وقتی نشست.دخترک چین و چروک صورت و بوسه ای زد تا اومد حرف بزنه اون یکی پرید توی حرفش زودی گفت: بابایی آبجی جونم کفش خریده،واسه من کفش می خری؟ پیرمرد کفش ها رو نگاهی کرد،آهی کشید.وقتی خواست حرف بزنه بغض گلوش و گرفته بود.
_واقعأ چه کفش های قشنگیه!!!
پائیز 1377 – مشهد مقدس
نظرات شما عزیزان: