قطعات ادبی
شعر، داستان، فیلمنامه، نمایش، نقدادبی و ...
داستانک طنز "آقای مدیر"
دو شنبه 9 اسفند 1395برچسب:,  توسط سید جواد قریشی
اکثر اهالی مشهد می‌دانند که کوچه‌ی نـــاظـــر یک طرفه است. نزدیک غروب بود که وارد این کوچه شدم. از دور نور ماشینی را دیدم که خلاف می‌آمد. به فاصله‌ای که میشد راننده را دید رسیدم و بر خلاف توقع و انتظار دیدم یکی از مدیران اداره ارشاد است. بهترین فرصت بود برای عقده گشایی. دستی ِ ماشین رو کشیدم پائین و نیم تنه از شیشه بیرون آمدم و گفتم: - به به جناب ... ! شما و تخلف؟؟؟ شما که هزار ماشاءالله آنقدر مبادی آداب و معقول هستید که کل زحمات هفت ماهه ِ من و گروهم رو صرفاً بخاطر یک دیالوگ که قصه‌گو میگفت: آره بچه‌ها، الاغ ِ خر شد و ... رد کردید و فرمودید این نمایش بدآموزی دارد، شما دیگه چراااااااا؟ خر شدن الاغ که از ورود ممنوع رفتن بدتر نیست، هست؟ اونم کنار آقازاده که روی صندلی نشسته و شاهد ماجراست. بوق اعتراض ایشان تازه منو به خودم آورد و از خیال فارغ شدم و در یک حرکت متحیرالعقول چنان دنده عقب گرفتم و راه را برای ایشان باز کردم که خودِ ماشینم از تعجب ریپ زد و خاموش شد. بعد به سرعت از ماشین پیاده شدم و چنان تا کمر خم شدم که برای صدراعظم ها هم چنین احترامی نمیگذارند و تا رد شدن کامل ایشان در همان حالت فیکس شدم. واقعیتش، باران نبارید و من صرفاً برای تاثیرگذاری بیشتر اضافه میکنم که چنان رعد و برقی بر آسمان غرید و باران سیل آسایی گرفت که نمیدانم خیس شدن شلوارم از ترس آقای مدیر بود یا غرش رعد و یا برای باران فقط می‌دانم که سرم را سه بار بر سقف ماشین کوبیدم و به خودم گفتم: _ خاک دو عالم بر سرت. مردک نسناس ِ نون به نرخ روز خور. همین بود آرمان‌هایت؟
_________________________________________________________________________________
     
ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه
شنبه 13 آبان 1391برچسب:داستان کوتاه,ساعت, ,  توسط سید جواد قریشی

 

 

   ساعت 45 : 8 بود كه آسمان غريد . يك نفر پشت در ايستاده بود ، منتظر . يك نفر پا در ركاب اتوبوس گذاشت . يك نفر خسته از كار برمي­گشت . يك نفر آماده­ي كار شد . يك نفر يك بغل ميوه ، شيريني به خانه مي­برد . يك نفر روياي خريد يك سير گوشت در سر داشت .

    رعد و برق پهناي آسمان را به نور سترد . يك نفر آمد ، يك نفر رفت . مردي سيگاری آتيش زد . زني ، درجه­ي مايكروويو را چرخاند . دختر بچه اي هشت ساله ، به شيشه­ي بالا كشيده­ي بنزي زد ، شيشه­ي ماشين كه پائين آمد دود سيگار بود و ادكلن  . دخترك گفت : ـ گل دارم ، تو رو خدا يه شاخه بخرين .

    ساعت 45 : 8 بود كه مرد در قمار باخت . ده ميليون ، مفت .  ساعت 45 : 8 زنی تنش را فروخت ، مفت . ساعت 45 : 8  يكي خوابيد . از فرط خستگي ، يكي خوابيد در عين مستي . ساعت 45 : 8  زوجي ، خوشبختي را آغاز كردند . زني زائيد ، مردي مُرد .

    ساعت 45 : 8  آسمان غريد ، شايد هم نغريده بود كه زنداني گوش ولع به بلندگو سپرده بود ، شايد نام آزاديش طنين اندازد . بلندگو به صدا آمد ، نام ديگري بود كه به اعدام فرا خوانده شد . ساعت 45 : 8 بود كه زن به مردش خيانت كرد .

    باران گرفت ، ساعت 45 : 8 . چتري باز شد . گدايي خود را به كمين كشيد . دختركي براي معشوق طنازي كرد . ترمز كاميوني نگرفت و فرزنداني ، مادر را وداع گفتند . ساعت 45 : 8  مردي يك اتول آخرين مدل خريد . نان آور خانه اي از داربست افتاد . پايش لغزيد . دختري كه تن به آغوش پسركاني داده بود به عقد جواني در آمد ، باكره . جواني محتاج به قلب ، پشت در اتاق عمل منتظر مرگ يك مرگ مغزي بود . ساعت 45 : 8  كمر غرور مردي شكست در فرياد سكوتي مرگبار .

    ساعت 45 : 8  پليس ، جسد مردي را در تعفن فاضلاب يافت كه گويا يك  ماه پيش هستي را وداع گفته بود . ساعت 45 : 8 زني آبستن شد . بازيگري اسكار گرفت . كودكي ريد . پسري مادرش را ... . جواني از معشوق لب گرفت ، پنهاني .

     ساعت 45 : 8 بود كه زلزله هزاران خانواده را خاك بر سر كرد . دختري شامپاين نوشيد . پسري خودزني كرد . پارتي بر پا شد . ساعت 45 : 8 دختري آبستن حرام شد . مردي زائيد ، زير بار فقر . شعري سرود شاعري ،در عين درد .

    ساعت 45 : 8 ، باران باريد . باران نبود . سيل مي­باريد . گاري هست و نيست ميوه فروش را با خود برد . اتومبيل آخرين سيستم زني را به جدول كوبيد .  ساعت 45 : 8 بود سوت قطار دل هر غريبه اي را به درد آورد . دزدي كيفي قاپيد . مردي به نماز ايستاد . بزرگ مردي شهادت را لبيك گفت . ساعت 8:45 ...

_________________________________________________________________________________
     
دور دور عباسي
شنبه 6 آبان 1391برچسب:,  توسط سید جواد قریشی

 بر اساس یک واقعیت تلخ اجتماعی

دور ... دور ... عباسی

17 سال بیش نداشت و ساعت از هشت شب گذشته، وقتی دیدم یک موتوری مزاحمش است، سوارش کردم. سوار که شد نه سلامی و نه علیکی، رو به من گفت : می تونی این موتوری رو گم کنی؟

گمش کردم. با کمی سرعت و چند کوچه پس کوچه. خیالش که راحت شد، چشمانش را به من دوخت و گفت : امشب می­تونم، خانه­ی شما بیام؟ تنم لرزید.

ـ مگه تو خونه نداری؟

ـ نه.   

فرار کرده بود. در پاسخ به این که چرا؟ کمی طفره رفت و بعد آهی کشید و گفت : ـ پدرم قصد تجاوز به من را داشت. نگاهش به ویترین پر زرق و برق مغازه‌ها ختم شد و چشمان گرد شده­ی من بر صورت ظریفش.

ـ مادرت؟

و مادرش چند سال قبل از دست کثافت کاری‌های پدر، خود را سوزانده بود. پرسیدم : ـ قیافه‌ات سن و سال بیشتری را می­طلبد، مثلاً بیست و سه سال. ابرویی در هم کشید و گفت : ـ گَرد می­­کشم.

چشمم را بستم، سرم سوت کشید. به چشمانش نگاه کردم، بي‌رنگ و تهي. دوباره پرسید :

ـ خانه خالی داری؟ و در پاسخ به سکوتم گفت : ـ یعنی برای رضای خدا هم راضی نیستی، بی‌خانمانی شبی کنارت باشد. باز هم بچه‌های فلان جا، چهار ماه و نیم پیششان بودم.

پرسیدم : ـ چرا نماندی؟ گفت : ـ دستگیرمان کردند. به جُرم بودن با شش مرد و رقصیدن و تنم ضربات 135 ضربه شلاق را تحمل کرد.

ـ پشیمان نشدی؟

طوری نگاهم کرد، عاقل اندر سفیه. چطور می­شد با او صحبت کرد؟ در چه مقطع فکری ست؟ پرسیدم : ـ سواد داری؟ گفت : ـ بلی، تا پنجم.

ـ چرا ادامه ندادی؟

زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : ـ ازدواج کردم.

ـ چقدر زود؟

سیگاری روشن کرد و ادامه داد : ـ در برابر پولی که پدرم به مردی 53 ساله مقروض بود، سن مطرح نبود.

ـ بعد چه شد؟

ـ طلاق گرفتم. من راضی بودم او نمی­خواست.

ـ دیگر ازدواج نکردی؟

پکی عمیق به سیگارش زد و گفت : ـ نه.

ـ بچّه هم داری؟

ـ اه ... چقدر سؤال می­کنی ... نه.

خدایا چه می­توانستم بکنم. ساعت نزدیک دوازده شب بود. از او خواستم پیاده شود، با تلخی گفت : ـ حالا، حالا من کجا برم؟ تو که اهل حال نبودی چرا سوارم کردی؟

سرم به شدت درد می­کرد. خدایا کمکم کن. فهمیده بود که از من بخاری بلند نمی­شود. قصد داشت که از راه احساس و عاطفه دلم را به دست آورد. او ترانه‌های عاشقانه می­خواند و من غرق در افکار خود بودم. تا کی می­خواهد ادامه دهد؟ آینده‌اش چیست؟ با این سن کم، چند وقت زیر کثافت دوام می­آورد؟

دستی به شانه‌ام خورد. به خود آمدم. وجیهه بود. با طنازی و عشوه گری گفت : ـ آقا پسر، اگر می­خوای دور دور عباسی بهمون بدی. یه جا وایسا بیام جلو بشینم، گشتی‌ها گیرندن.

 دور دور عباسی. فکری به خاطرم رسید. با سرعت کناری ایستادم. پیاده که شد. به سرعت به راه افتادم. در آینه وجیهه را دیدم که ناباورانه نگاهم می‌کرد؛ و من فرار کردم. فرار. نه از دست وجیهه، بلکه از دست خودم. از خودم بدم ­آمد. سرم به شدت درد می‌کرد. یک دختر هفده ساله، پدری معتاد، موتور سوار مزاحم. 135 ضربه شلاق، اعتیاد به گرد، خانه­­ی خالی. همه چیز دور سرم می‌چرخید ... دور دور عباسی ... پدری که به دختر 14 ساله‌اش مشروب تعارف می‌کند، نوش ... دور دور عباسی ... آخرین ضربه شلاق و نصیحت مأمور اداره منکرات که می‌گوید : 135 ضربه خوردی که دیگر دنبال این کار نروی ... دور دور عباسی ... و وجیهه که همان شب با بدنی خون آلود مجبور به هم آغوشی ست، مجبور به هم آغوشی... دور دور عباسی... شب‌هایی که می­گذرد، آدم‌هایی متفاوت... دور دور عباسی... هم آغوشی‌هایی مکرر ... دور دور عباسی ... مرض‌های گوناگون، از سل تا ایدز... دور دور عباسی... دور دور عباسی ... دور دور عباسی.

                                                                                                                       خزان 1374

 

_________________________________________________________________________________
     
خاطرات کاه گلی بی بی جون
دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:,  توسط سید جواد قریشی

 

پیرزن، زنبیلِ تورتور قرمزش به دستش و چادر سفید گل داری به دندون کشیده بود. سبزیِ ِآش و ریحون و تره، نون سنگک، مشتی جو، زینت زنبیل بی بی بود. کوچه پس کوچه هارو یک به یک، گم می‌شد وهن هن کنان پیدا می‌شد. وارد کوچه که شد، تکیه زد به دیوار خشتی ِ مش باقر و چادرش رو جلو کشید، نفسش رو تازه کرد.

توپ فوتبال تو کوچه، اونقدر این پا و اون پا شد که بچه‌ها، فراموش کردن بی بی جون، خسته شده، کمک می خواد. پیرزن، گلدون شمعدونی ِ رو ایوون ِ مش باقر و که نوه­ی دخترش طیبه، آب می‌پاشید، نگاهی کرد و زنبیل رو تو دستای لرزونش جا بجا کرد و پشت به توپ، از زیر ایوون شمعدونی گذشت.

 

 

کلاغ، رو شاخه­ی نارون ِ حیاط بی بی جون، غارغار می‌کرد وقتی بی بی، برگ‌های زرد و زار تک درخت رو از آب حوض جدا می‌کرد. انگاری نور، چشای ماهی‌های حوض رو می‌زد، بس که اینور و اونور پریدند. شایدم ذوق می زدن، نور آفتاب زر ناب بود واسشون.

آب و جاروی حیاط تموم که شد، بوی حیات گرفت بی بی. انگاری روح بی بی آب و جارو شده بود.

 

 

پاندول ساعت دیواری، خسته از کار افتاده بود. بی بی جون، عقربه بزرگه رو کشید رو عقربه کوچیک. ساعت ِ جونی گرفت. دینگ و دانگش هوا رفت. فکر می‌کرد خیلی مهم ِ، ولی نه. مهم نبود، واسه بی بی، یه ساعت ـ با روز قبل ـ با ماه قبل، فرقی نداشت.

پیرزن بود و یه مشت خاطره، پر از غبار. بی وفا بود حاج حسین، قلیونش رو که چاق می‌کرد بی بی، پیرمرد پُکی می‌زد و با خنده می‌گفت : " قول میدم بعد تو، زن دیگه نگیرم. شب هفتت نشده دق می‌کنم " روزگار وفا نکرد، حاج حسین، هفت سال ِ پیش ترک دنیا کرد و رفت. دخترش عروس شد و پسرا دوماد شدن.

پیرزن، خاک آینه رو گرفت. حلقه اشکی قل خورد و رو چارقدش چکید.

 

 

حسن و کریم آتیش بودند، وقتی به هم می افتادن. کریم پسر بزرگِ حاج حسین، بعد سه تا بچه که مرده دنیا اومدن، دنیا اومد. حاج حسین، یک هفته تموم سر چارسو نقل و شیرینی پخش می‌کرد. بعد اون کبری بود و یک سال بعدش هم حسن. بی بی جون گیس کبری رو می‌بافت، حاج حسین پینه به دمپایی کریم می‌زد. حسنم چوب لای پاش می‌گرفت، حیاط رو جفت پا می‌رفت. تو خیالش اسب سفید بال دارو سوار بود و دختر شاهِ پریون منتظرش. وای به حال بچه‌های تو کوچه اگه چپ نگاه می کردن به حسن، چشم و چال همشون کبود می‌شد. کبری، مونس و تنها همدم بی بی بود. گاه گداری کمک بی بی می‌کرد، بعضی وقتا بغض می‌کرد، کنار حوض قنبرک  می‌زد. بی بی جون، فقط همین نازدونه رو داشت. کنار کبری می‌نشست، موهاشو شونه می‌زد. سرش رو بالین می‌گرفت، تنش رو آغوش می‌کشید.

پیرزن، کنار پنجره خاطرات و ورق می‌زد. همه جا بوی خاطرات کاه گلی گذشته بود. از شب جیغ زایمان بچه‌ها تا شب ساز و دهل، تا شب فراق یار. حسن و کریم دوماد شدن، کبری رفت خونه­ی بخت، مثل تموم دخترا و پسرا.

قبل ِ فوت حاج حسین، برو بیایی بود تو خونه. حاج حسین هندونه­ی درشت سبز و پرت می‌کرد تو حوض آب، سر شب وقتی بچه‌ها و نوه‌ها خندون می اومدن، بی بی، کارد و می‌زد به هندونه، چاک می‌خورد تا آخر و سرخیش، سکوت رو به قهقهه بدل می‌کرد. نوه‌ها شتری دوس داشتن و کنار حوض، دونه هاشو می ریختن واسه ماهی‌ها.

بوی قورمه سبزی و فسنجون ِ بی بی تا هفت تا کوچه، دل هر رهگذر رو می‌برد.

حاج حسین، قلیونش رو چاق می‌کرد، کار و بار بچه‌ها رو پرس و جو می‌کرد. نکنه کم و کسری داشته باشن. خدائیش از جونش هم، دریغ نداشت. وای اگه دوماد و عروسا، گله‌ای داشتن از بچه‌ها، گُر می‌گرفت مثل آتیش. چپ اگه نگاه می‌کرد به بچه‌ها، زهرشون می‌ترکید. اما، استغفرالله می‌گفت، خشمش رو با دو سه پک، فرو می‌برد. چه روزهایی ... چه شبایی ... حرمتی بود، عزتی بود.

پیرزن آهی کشید. کاش حاج حسین نمرده بود. وقتی رفت، شوکتی رفت، عزتی رفت. معرفت و حرمت و غیرتی رفت.

 

 

قالی ِ گل دار ِ قرمز ِ کاشونی، آینه شمعدون ِ قاب نقره کوب، رادیوی برق و باطری ِ جعبه‌ای، ساعت شماته دار ِ دیواری با یه مشت خرت و پرت، زینت خونه­ی بی بی بود که هر روز بی بی جون، با نوازش پارچه، گردشون رو می‌گرفت.

تنگ غروب روبروی آینه آروم می‌گرفت. عقده‌های دلش و خالی می‌کرد. داد می‌زد سر خودش، گله می‌کرد از بچه‌ها. از کریم که چهار ماه پیش تماس گرفت : بی بی جون، منو ببخش، بدجوری گرفتارم. کم و کسری نداری، قربونت، از راه دور می بوسمت.

حسنم، صاف تو چشای مادرش زل زده بود، یک سال پیش که ننه، تو زندگیم دخالت بی جا می‌کنی، عطیه خوش نداره. کبری هم هر وقت با شوهرش دعوا کنه، سرو کله‌اش پیدا می شه. زار میز نه، آقا رضا اینجوری کرد. نفرین می کنه، آقا رضا اونجوری کرد. بی بی جون بعد چند وقت تنهایی، دلش می خواد یکی بیاد درد خودش رو گوش کنه، کبری میاد درد رو درداش می­ذاره. آینه، آروم و صبور درد و اشک بی بی رو گوش می­کنه.

 بانگ اذون، حال بی بی رو جا می یاره. بی بی سجاده­شو پهن می کنه. رو به قبله ـ با خدا ـ گل می گه و گل میش­نوه.

 

 

کلاغ ِ رو شاخه­ی نارون حیاط غارغار می‌کرد. برگ‌های زرد و زار تک درخت، حوض آب رو پوشونده بود. پاندول ساعت شماته دار دیواری، بی دانگ و دینگ وایستاده بود.

تنگ غروب بود ولیکن ... روبروی آینه شمعدون نقره کوب، کسی نبود. کسی نبود ... کسی نبود.

 

سید جواد قریشی

پایان 1387  

_________________________________________________________________________________
     
صبح تا غروب اهل بخیه (داستان کوتاه طنز)
پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,  توسط سید جواد قریشی

 

    بست اول

  دود اول . چه مورموری میشه پاهام . انگاری با پُتک می کوبند به زانوهام . اشک های خشکیده­ی گوشه­ی چشمم سفیدک زده ، حسّ پاک کردنشم هم نیس . دود پنجم ، پنجه­ی پام رو آروم می کنه . حرکت خون رو تو پاهام حس می کنم . دود شانزدهم با سه چار تا خمیازه همراه می شه .

ذُق ذُق پام آروم شده ، پتک هم به پام نمی کوبه . بیست و چهارمین دود رو که می گیرم تازه سر رو روی بدنم حس می کنم . گور پدر زن و بچّه و ننه و بابا . قوم و خویش و رفیق کیلویی چند ؟ بابایی که دوزار کف دستمون نذاره ، مرده و زنده اش توفیری نداره .

یه سیگار روشن کنم که تنها رفیق روزهای خوش و شب های ناخوشیم ِ . زنی که تا وقتی کار می کردی و پول داشتی می خواستت و همین که بیکار شدی طلاق می خواد ، همون بهتر که بره خونه­ی باباش . بّچه هم که از همون روز اول اضافی بود . چقدر گفتم زن بّچه می خوایم چیکار ؟ پاش رو تو یه کفش کرد که بّچه برکت زندگیه . می دونستم تو دلش چی میگذره ، فکر می کرد بّچه بیاد ، دلم به کار گرم میشه .

آقا کار نیس ، چطور بگم ؟ نصف لیسانسه هاش بیکارن . من فقط تا لنگ ظهر خوابم ، کار باشه تا خود صبح کار می کنم .

    بست دوم

  یه چای داغ بریزم واسه خودم . جای نباتش خالیه . خدائیش سور و سات بدون چای نبات حال نمیده . چه خبره این جا ، شتر با بارش گم میشه . زن که خونه نباشه نبایدم از این بهتر باشه . دود سی و ششم . خودمونیم ها ، زنم اون جوری بد نبود که میگم . طفلی با هزار و یک آرزو اومد خونه­ی من . مثلأ خونه­ی بخت . نه سفری ، نه دید و بازدیدی ، حتی نه یه روز خوشی .چقدر خورد شد از بالای من . پیش دختر خاله ، دختر عمو سرکوفت شنید . باباش می گفت : خاک تو سرت با شوهر کردنت . ننه­ی منم می گفت : شاه پسرم از روز اول که اینجوری نبود ، ذات بد زنش این بلا رو سرش آورد . نمی دونست که من از قبل خدمتم می کشیدم . هه . دود چهل و هفتم ، سیگار می طلبه . سرم سنگین شده و بال بال می زنه که بپره . سیگار رو با فیلتر سیگار قبلی روشن می کنم . جا سیگاری پر شده و جا نداره واسه خاکسترش .

    بست سوم

  دود پنجاه و چهارمی منو یاد خدا بیامرز بابام می اندازه که تو سن پنجاه و چار دق کرد و مرد . همون جا با خواهر برادرام دعوام شد ، یه کلام گفتم تا بابا دفن نشده تکلیف ارث و میراث رو روشن کنید ، داغ کردند و داد و بیداد راه انداختن که آقا جون از دست تو دق کرد و مرد .تو خجالت نمی کشی جنازه­ی بابات رو زمینِ حرف ارث و میراث می زنی . من منظورم این بود که روح بابام آروم بگیره ، مال دنیا به کی وفا کرده که به ما بکنه . تازه چندر غازی هم که بعد دوسال گیرمون اومد ، شش ماه خرج شد و رفت . سرمون گرم بود نفهمیدیم چطوری اومد ، چطوری هم رفت . اما خواهر برادرا ، همونا که می گفتن سایه­ی سر بابا رو با مال دنیا عوض نمی کنند با ارث خدا بیامرز آقا شدند . ما همون خری بودیم که هستیم .

دود شصت و هفتم رو که می گیرم یکدفعه از خودم بدم میاد . اینم شد زندگی ؟ یا خماریم یا نعشه . وقتی خماریم فکر و ذکرمون اینه که گوش کی رو بزنیم ، جنسمون جور شه . نعشه هم که شدیم میگیم ، امروز که گذشت ، فردا رو چه کنیم ؟ نه کاری ، نه باری . نه امید به فردایی . اینم شد زندگی ؟ نه این جوری نمیشه .

    نیم بست آخر

  این نیمه رو هم بچسبونم . از فردا میرم تو ترک . خسته شدم . از قیافه­ی خودم حالم به هم می خوره . زحمتش سه روزه . سه روز درد می کشم ، بعد غبراق و سرحال سرصبح بلند می شم ، میرم دنبال کار . دم این بانک و اون بانک رو می بینم هر جوری شده یه وامی جور می کنم . داداش صادق هم همین که ببینه ترک کردم ضامنم میشه . می افتم تو کار خرید و فروش . شایدم برم بندر جنس بیارم . دو سه ماهِ بارم رو بستم . یه پراید صندوق دار نقد و قسط بر می دارم ، یه خونه هم رهن می کنم . پشت پراید می شینم و میرم در خونه­ی پدر زنِ . دی دید دی دید . مادر زنِ که اومد پشت پنجره ، از ماشین پیاده میشم ، عینک دودی ام رو بر می دارم . چشمش از حسودی می ترکه . زن و بّچه رو می نشونم تو ماشین و می زنم جاده شمال . یه ده روزی کنار دریا خوش می گذرونیم و سور و ساتی ...... نه خدایا توبه ، اگرم خواستم بکشم ، فقط قلیون میوه ای . بعدش هم راست جاده رو می گیرم و خندون و شنگول میام خونه رو به زنم نشون میدم . از همین حالا برق خوشحالی رو توی چشماش حس می کنم . بعدش هم صبح تا شب ، شب تا صبح جون می کنم اول قرض و قسط ها رو صاف می کنم ، بعدش هم یه سر و سامونی به زندگی میدم که بد جوری پیچ و مهره هاش در رفته .

آره ، فکر نکنی از رو نعشگی حرف می زنم و حرف های پاچراغیه ...... نه ..... تصمیمم رو گرفتم . من وقتی یه حرفی بزنم تا آخرش میرم ، یه مغازه بزنم فکّ باجناقم و حسن و رحیم و همه­ی فک و فامیل بیافته . زدم به سیم آخر . آره نوکرتم مرد یا حرف نمی زنه یا وقتی زد ، حتی اگه تو دلشم گفته باشه ، باید تا تهش بره وگرنه بایست دامن پاش کنه و سرخاب بماله .

یه سیگار آتیش کنم ، بدجوری فاز میده .

 

فردا

    نیم بست آخر

این نیمه رو هم بچسبونم . از فردا میرم تو ترک . خسته شدم ......

آخرشم یه سیگار آتیش کنم ، بدجوری فاز میده . ..... الفاتحه

_________________________________________________________________________________
     
هفت دعاي هفت نفر بر سفره هفت سين
سه شنبه 1 فروردين 1391برچسب:,  توسط سید جواد قریشی

      1 ـ خدايا! امسال را سالي پر از شادي و شور گردان. همه‌ي مريض‌هاي دنيا را شفاي عاجل عنايت كن و به خانواده‌هايي كه عزيزي از دست داده‌اند، صبر و بردباري. هيچ كس را شرمنده‌ي خانواده‌اش نكن و ريشه‌ي بيكاري، فساد، جنگ و همه‌ي فتنه‌هاي شيطاني را خشك كن.

      2 ـ خدايا! در اين سال جديد، ياريم كن تا بُرج نسترنم را سريع تر به تمومش كنم. واحدهاي مجتمع را به قيمت بالا پيش فروش كنم. امسال هم نذر مي‌كنم به خانه‌ات تشرف پيدا كنم. ديگر وسوسه نشده و لب به نجسي نزنم. بارالها! نذر مي‌كنم اگر ملك كلنگي پدريم فروش بشه، يك كيلو خُرما خيرات كنم و يك ماشين صفر واسه صبيه‌ي مرحومه حاجيه خانم بخرم كه انشاالله اگر براي ثوابش البته، صيغه‌ي من شدند، حرف و حديثي نباشه.

      3 ـ يا خدا! امسال هم گذشت و زير هشتي، سال نو رو با هم بندي‌ها گذروندم. دريغ از سيب هفت سين، حاليته. كاش مي‌تونستم يك سيب رو بو كنم، فقط بو كنم، حاليته. دلم مي‌خواست مي‌تونستم يه جا سير گريه كنم، حاليته. اي خدا، يعني ميشه سال ديگه، كنار خانواده‌ام، بابام، نه نه‌م سال رو نو كنم؟ خدايا! چي ميشه يك بارم صداي ما رو بشنوي. اگه چه صدامون خش داره، جنس مون خرابه، اما به خودت قسم دلمون صافه، حاليته. خلاف كرديم، تاوانش رو داديم. ديگه خارمون نكن نوكرتم. اين شب عيدي يعني خدا رو خوش مياد ما توي بند باشيم، اوني كه ما انگشت كوچيكه‌اش تو خلاف نمي‌شيم كنار زن و بچه‌اش باشه، فقط به خاطر اين كه اون سند خونه داره گرو بزاره، من سند مستراح هم ندارم؟ خدائيش تو خدايي كه اون بالا نشستي؟ مصّبت رو شكر... ادعا داري كه جاي حق هم نشستي. ببخش، آق خدا. غلط كردم. دلم پُر بود يك گُهي خوردم. خدايا ميگن سر سفره‌ي هفت سين هر چي دعا كني، اجابت ميشه. ما كه، خودت ميدوني سفره‌ي هفت سين نداريم، همين سيم و سنجاق سر سفره رو با دل پاك از ما بپذير. من چيز زيادي نمي‌خوام. همون دعاي سال قبل رو دارم، يادته؟ اي بابا مگه ميشه يادت باشه، ما هم چه توقع‌ها داريم. دعاي سال قبل يه پاپتي خلافكار، اونم توي زندون كه صدات به پشت در هم نمي‌رسه، مگه ميشه به عرش كبريايي تو برسه. بهرحال خدا جون ما غير تو كسي رو نداريم كه باهاش حرف بزنيم. درد دل كنيم يا سرش داد بزنيم، خودت كه ميدوني. فقط ازت مي‌خوام من رو ببخشي و عيد سال ديگه كنار خانواده‌ام باشم.

      4 ـ او ماي گاد. ايشالله امسال كتي جون يه دكتر خوب بهم مُعرّفي كنه تا بيني‌ام رو عمل كنم، چشم حسود بخيل‌ها بتركه. بعدش برم دُبي، مسابقه‌ي رقص، روي ممد خرداديانشم كم كنم. واي اگه امسال ويزاي كانادام جور بشه، چي ميشه؟ ژل زير گونه‌هام رو مي‌برم بهترين متخصص‌هاي امريكا تزريق كنند. توي فال قهوه‌ام اومده بود، يه سفر طولاني دارم. ايشالله برم جزاير قناري، اون‌جا بدنم رو بُرنزه كنم. اوه... ماي گاد. پارسالم همين سفر طولاني توي فالم اومد، قبرس نصيبم شد. دلم مي‌خواد امسال بعد عيد كه از كنسرت لاس وگاس شهرام  برگشتم، اگه ايران موندم، لااقل توي فيلم مسعود جون كيميايي كه تست دادم، آرتيست اول بشم.    

      5 ـ خدا جون آرزو دارم امسال كه قبول شدم، سه ماه تابستون مامان بياد پيشم. بابا باهاش آشتي كنه و با هم بريم خونه‌ي خودمون. دلم مي‌خواد ديگه بابا كتكم نزنه و هي دنبال بهانه نگرده كه به مامان فحش بده. خدا جون، دلم نمي‌خواد بچه‌ي طلاق باشم. مي‌خوام بچه‌ي مامان و باباي خودم باشم. مثل اون روزها كه باباي ميثم، صاحب خونه‌مون بود. ماشين نداشتيم و منم اتاق نداشتم. همه‌مون توي يه اتاق باشيم ولي بابا و مامان قهر نباشند. خدا جون هر چي عيدي جمع كردم مال تو، ولي كمك كن مامانم با بابا آشتي كنند.

      6 ـ مردم ديوونه... سال نو هم خوشحالي داره؟ سال كه نو ميشه يعني يك سال از عمر بيهوده‌مون رو پشت سر گذاشتيم و به مرگ نزديك‌تر شديم، ديوونه‌ها... حالا بخنديد... بخنديد... مي‌خنديد؟ واقعاً كه... حق هم دارين بخنديد. مهموني برين، مهموني بدين. هيچ كدوم‌تون به اندازه‌ي من مرگ رو تو يك قدمي‌اش حس نمي‌كنه. تقصير خودمه؟ آره... من مقصرم. هيچ‌كدوم‌تون، مثل من رابطه‌ي جنسي مخاطره آميز نداشتين كه از نگاه ترحم آميز و گناه آلود هر دوست و آشنايي فرار كنيد. همه‌ي فاميل باهاتون قطع رابطه كنند كه چي... كه بو ميدي. ايدز داري. آره... من ايدز دارم. من هرزه‌ام، تو خوبي، تو پاكي. آره... نه، تو فقط شانس آوردي و گرنه از منم گنديده تري. توپ سال نو كه مي‌تركه، دلم هُرّي مي‌ريزه پايين. وقت زيادي ندارم. آره... انگار توپ سال نو همين پيغام رو ميده، وقت زيادي ندارم. خدايا اگه صداي اين بنده‌ي سراپا تقصيرت رو مي‌شنوي، صدبار كه گفتم غلط كردم. صد بار ديگه هم ميگم. من هم دلم مي‌خواد سال كه نو ميشه لباس جديد بپوشم، عيد ديدني برم، عيدي بدم عيدي بگيرم. بگم، بخندم. داد بزنم آينده مال منِ. آينده... آينده... همين چند سال باقي مونده، آينده است. آره... اصلاً آينده همين فرداست. من هم مثل تموم هم سن و سالام دلم مي‌خواد بهم توجه بشه. مردم دوستم داشته باشند. ازم فرار نكنند. خانواده‌ام من رو ننگ ندونند. من رو بغل كنند. توي بغل‌شون فشارم بدن. به خدا ويلاي شمال و ماشين آخرين سيستم نمي‌خوام. فقط دوستم داشته باشند... اگه نخواستن بغلم كنند، عيب نداره. فقط دركم كنند. درك اون‌ها درد من رو تسكين ميده...

      7 ـ ... ...

      هفتمي، دعاي شماست. آره، شما دوست خوبم. هر چي از خدا مي‌خواي، توي قسمت نظرات بنويس. سبز باشي و خوش و آبي تر

_________________________________________________________________________________
     
گفت و گو با لومیر ؛ مخترع دوربین :
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,  توسط سید جواد قریشی

( به مناسبت جشنواره­ی سینمای جوان در سال 1378 در بولتن جشنواره ـ سینما آینده ـ به چاپ رسید )

لومیر ، دوربین و اختراع دستگاه آلو خشک

* جناب لومیر ، از این که چنین دستگاهی ساخته ای راضی هستی ؟

ـ خیر ، اختراع دوربین بزرگترین اشتباه من در طول زندگی­ام بود . کاش به جای آن وسیله ای طراحی می­کردم که آلو خشک را بدون نیاز به مزمزه کردن ، در دهان آب می­کرد .

* چرا این قدر عصبانی هستی ؟

ـ عصبانی نباشم ؟ فکرش را هم نمی­کردم این چنین شود . فقط می­خواستم وسیله ای بسازم که مردم را بترساند و از جیغ کشیدن آن ها وقتی قطار به سویشان می­آید لذت ببرم .

* پس تو هم در بچگی­ات شر بودی ، درست است ؟

ـ تو نه و شما . زیاد صمیمی نشو .

* معذرت می­خواهم ، جناب آقای لومیر از این که دوربین اختراعی شما امروزه جهانی شده ، دلخورید ؟

ـ بله آقا جان ، چرا نباشم . پدر من در آمد ، دیگران سودش را می­برند . یکی تایتانیک می­سازد و دیگری کلاه قرمزی . وقتی فروش نکرد می­گویند بر پدر لومیر لعنت و وقتی خوب فروش کند ، قیافه می­گیرند ، تیپ های عجیب غریب می­زنند ، نه مصاحبه می­کنند ، نه یادی از ما .

* از این که به اختراعت سینما می­گویند ، راضی هستی ؟

ـ کدام سینما ، بی نما می­گفتند بهتر بود .

* از سینمای آینده چیزی بگویید ......

ـ همه­ی دلهره ام اینه که این دیگه باب تازه ای نشه تا گور من و پدرم را بلرزاند .

* فیلم کدام یک از کارگردان ها را می­پسندی ؟

ـ پسرم ، اسمش چی بود ؟ هان ، آلفرد عزیزم که خیلی دوستش دارم .

* در پایان صحبت خاصی اگر دارید ، بفرمایید .

ـ به این دست اندر کاران سینما بگوئید اگر می­خواهند حلالشان کنم ، این قدر پُز ندهند . وقتی برای یک امضاء دادن ابرو بالا می­اندازند ، وقتی با شما خبرنگار ها مصاحبه نمی­کنند و ناز می­آورند ، وقتی که ژست های عجیب و غریب می­گیرند ، من در گور می­لرزم . این قدر مرا عذاب ندهید . به آن ها بگوئید منی که این دم و دستگاه را اختراع کردم ، مُردم و هیچ کس هم یادی از من نمی­کند . وای به حال شما ها .

_________________________________________________________________________________
     
کفش های کبری
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,  توسط سید جواد قریشی

حضرت علی :

« فقر که از در بیاید ایمان از پنجره خارج می گردد »

پیرمرد، هفت سر عائله داشت.کار و بارش سکه نبود،ولی از بازوی خودش نون در می آورد.بیل می زد،فرغون رو می برد،آجر رو آجرا می چید،که چی؟که وقتی با دست عرق پیشونیش و پاک می کنه نفسی راحت بکشه که خدایا شکرت،بچه هام نون حروم نمی خورن...

یه روزی تنگ غروب،وقتی خسته از کار می اومد،پشت در صدای ننه کبری رو شنید.انگاری داد می کشید،هوار می زد.  

ـ رسوات میکنم لقمه حروم.بگو کفش هارو واست کی خریده؟حالا کبری واسه من دله شدی؟ وای اگه بابات بفهمه می دونی خون می کنه؟

صدای گریه،صدای کبری بود ولی اون قرشمال کبری نبود،آخه کبری غیر چشم بابا و چشم ننه حرفی دیگه بلد نبود.ولی هر چی که بود صدا صدای آشنا بود.

ـ آخه من حق ندارم یه کفش نو داشته باشم؟باقی دوستام به طلاشون می نازن.توی هر روز خدا یه مدل کفش می پوشن.یه مدل لباس دارن. مگه من دل ندارم؟ آی خدا چیکار کنم؟

پیرمرد با این که مریض نبود سرفه ای کرد.بچه ها بابا اومد.زینب و کوکب دویدن به سمت در.ننه کبری انگاری هول شده بود.کبری هم تندی پرید، چند تا پیاز جلوش گذاشت،جیکش هم در نیومد.ولی کفش ها اون وسط مانور می داد. پیرمرد زینب و کول کرده بود و بغلش زینب و داشت. وارد خونه که شد،وقتی نشست.دخترک چین و چروک صورت و بوسه ای زد تا اومد حرف بزنه اون یکی پرید توی حرفش زودی گفت: بابایی آبجی جونم کفش خریده،واسه من کفش می خری؟ پیرمرد کفش ها رو نگاهی کرد،آهی کشید.وقتی خواست حرف بزنه بغض گلوش و گرفته بود.

_واقعأ چه کفش های قشنگیه!!!

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

 

پائیز  1377 – مشهد مقدس

_________________________________________________________________________________
     
 
 
درباره وبلاگ


من سال هاست مينويسم شعر، داستان، فيلمنامه، نمايش و ... قالب هاي متفاوت ادبي را تجربه ميكنم. مينويسم براي خودم... مينويسم براي تو ... مينويسم براي دلم ... مينويسم براي هر آن كه اهل دل است. دل نويس من تقديم تو {09361706052} اين شماره به وبلاگ تعلق دارد و براي تبادل نظر و ثبت نام در گروه يا كلاس‌هاي آموزشي در نظر گرفته شده است تا دوستان راحت تر بتوانند نظرات و مطالب خود را پيامك كنند و يا به گفتگو بنشينند.
sayyed511@yahoo.com
دسته بندی ها
آرشیو
مطالب قبلی
     نحوه استفاده صحیح از متادون
غلامرضا
برای آتنا
داستانک طنز "عروووووسی" با لهجه‌ی مشهدی
داستانک طنز "آقای مدیر"
داستانک تلخ
دوست مجازی من
شهیدان زنده اند الله اکبر
شاید برای شما اتفاق بیفتد
ايليا كودك شيطون و بازيگوشم
روياهاي من
ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه
دور دور عباسي
روز مادر
ادامه نمايشنامه
نمایش طنز و کمدی چرخ زندگی
فوژان و مرتضی
خاطرات کاه گلی بی بی جون
عشوه قلم
نویسنده
لینک ها
قالب وبلاگ
چریک
ساختمان هوشمند
بچه های باهوش
lovelorne
فارس گرافیک
دخترانه
بلكـــــــــلاو
عاشق، معشوق
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان قطعات ادبی و آدرس foozhan.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





لینکها
امکانات

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 211
بازدید کل : 8761
تعداد مطالب : 38
تعداد نظرات : 124
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 211
بازدید کل : 8761
تعداد مطالب : 38
تعداد نظرات : 124
تعداد آنلاین : 1



کد پیغام خوش آمدگویی